دلم گرفته برای اینکه بتوانم بنویسم چه بر سر ما آورده اند؟ چگونه می ت.انم بگویم در حالیکه دستانم را بسته اند و فکرم را به اسارت برده اند.
از زمانی که وارد روزنامه شدم و کار نوشتن را شروع کردم گمان نمی کردم که روزی نتوانم حق و حقیقت را بیان کنم...
امروز گفتن حقیقت به قیمت جان آدمی تمام می شود البته جان عزیز است اما برخی مواقع نگفتن را نمی توان تحمل کرد...
امروز دلم گرفته از اینکه چرا خبرنگاران این قدر حقیر شده اند و باید برای یک لقمه نان سکوت کنند و دم بر نیاورند....
دلم برای روزهای گفتن تنگ است و فریاد می زنم که کاش آن روزها دوباره بیاد...
روزهای سخت و تلخی را می گذارنیم. اما می گذرد. نمی توان جلوی جریان زندگی را با هیچ سدی گرفت.